کیان و تب بالا
میتونم به جرات بگم یکی از بدترین ٤٨ ساعتهای عمرم را گذروندم پسر گلم. یکشنبه صبح مثل هر روز از خواب بیدار شدی و از تختت اومدی پایین. گفتم کیان نشنیدم و خندیدی و گفتی سلام مامان و ....مثل هر روز ...نزدیک ظهر با همدیگه رفتیم بیرون تا خرید کنیم. دم سوپر بر خلاف همیشه که تا می ایستادم خودت در ماشین را باز میکردی و پیاده میشدی از جات تکون نخوردی . گفاتم کیان پیاده نمیشی گفتی نه خستم!!! رفتم خرید کردم و رفتیم خونه مامان جون. دم خونشون گفتی منو بغل خستم؟ تقریبا نزدیک بود شاخ در بیارم. کیان میگه خستم؟! بغلت کردم و رفتیم خونه مامان جون. گفتم بیا ناهار بخور گفتی نه لالا و مثل همیشه رفتی برای خودت از اتاق مامان جون بالش آوردی و خوابی...
نویسنده :
مهسا
19:24